تا روسری به رنگ ِ تو جورم کند... گذشت
ترسید اینکه باز مرورم کند... گذشت
اینجا چقدر روسریام باد .../ گفته بود:
نارنج ِ شوم ِ باغ که شورم کند... گذشت
او رنگ ِ روسری ِ مرا انتخاب کرد
آبی .. .. سفید
تا پُر ِ نورم کند... گذشت
من میخکوب خاطرهها پیر میشوم
از روزها که خواسته گورم کند گذشت
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم
از آن شبی که خواست به "تور"م کند ... گذشت
ماهی درون ِ "تور" فقط بال میزند
تا هِی نفس نفس ز تو دورم کند گذشت
ان روزها که چشم تو می خواست سد شود
مجبور لحظهای به عبورم کند... گذشت
آمد که شاعرانه بماند و مرد را
آمادهی همیشه حضورم کند ... گذشت
من قدر ِ حرفهای کسی قد کشیدهام
سالی که بود و خواست صبورم کند... گذشت
نوشته شده در سه شنبه 89/2/21ساعت 9:29 صبح  توسط سمیه ملاتبار
نظرات دوستان()